غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

سفر کربلای بابایی

1394/7/21 0:57
291 بازدید
اشتراک گذاری

غزل و سحر عزیزم

از سی ام شهریور تا سوم مهر، به مدت پنج شبانه روز، مسئولیت شما تنها به عهده ی من بود.

تلفنی به بابایی شد تا دعای عرفه به کربلا بره و خودم موافقت کردم که عازم سفر بشه.

دیگه دلهره ای از نگهدای شما نداشتم، بیشتر تشویق میکردم که بابایی عازم سفر بشه تا ذره ای از دینمونو به امام حسین(ع) ادا کنیم( این حسی بود که در درونم داشتم)

شبها و روزهای متفاوتی رو گذروندیم.

دو شب خونه ی آقاجونشون بودیم، عموعلی و عمو محمد برای شما کم نذاشتن و حسابی بهتون خوش گذشت.

عموها باهاتون بازی میکردن، غزل رو به پارک میبردن، زن عموسمیرا جایزه خودکار کلاهی برای غزل خرید و ...

دو شب هم من و شما دخملای گلم، خونه ی خودمون تنها بودیم، باهم بازی میکردیم، تلویزیون میدیدیم، غذا می پختیم و...

یکی از این شبهایی که تنها بودیم،  سحر جون گوش درد گرفت، دایی عباس و زن دایی نجمه اومدن کمکمون، زن دایی غزلو برد پارک و من و دایی عباس سحرو بردیم دکتر و بعد از مصرف استامینوفن و آنتی بیوتیک خوب شد.

ایناهم عکسای شماست در طول مدّتی که بابایی نبود:

غزل و عموعلی در پارک شقایق ( عکاس: زن عموسمیرا)

غزل بعد از یک حموم جنجالی و جیغ جیغی بی سابقه

سحر بعد از همون حموم که خیلی آروم بود و روسری عزیزو پوشیده تا سرما نخوره

عمو محمد و سحـــر

غزل و سحر با عمو علی و دایی عباس ( شبی که بابایی برگشت)

قابلمه ی بزرگ آبگوشت لذیذ در شب بازگشت بابایی از کربلا

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)