اوّلین مهمونی که سحـــر رفت
اوّلین مهمونی که سحر و حتّی غزلم رفتن، خونه ی عمو علی بود.
غزل بعد از چهل روزگیش، یک شب زمستونی، شام خونه ی عمو علی دعوت بودیم.
و سحر هم در روز پانزدهم تولّدش، یک شب افطار خونه ی عمو علی دعوت بودیم.
اون شب بچّه های عمه فاطمه هم بودن و غزل خیلی با اونا خوش گذروند.
متین طفلی گریه میکرد و سحر هم خواب بود.
خاطره ی جالب اون شب این بود که غزل سوِئیچ عمو محمدرو از اپن برداشته بود و بازی میکرد.
آخر شب که همه میخواستن برن، همه دنبال سوئیچ بودن، عمو علی اینقدر با تو رابطه ی قلبی عمیقی داره سریع حدس زد که ممکنه توی کشو باشه، که واقعا هم توی کشوی پاتختی سوئیچو پیدا کردیم.
کلّا ، از همگی ، بویژه زن عمو سمیرا و زن عمو حمیده خواستم کیف ها و گوشیهاشونو از دست وروجک بازی غزلم جای امن بزارن تا همه چیزو بهم نریزه.
خودمم که توی خونه دائم کیفمو پشت در اتاق یا توی کمد و جاهای بلند میزارم تا غزل بخاطر بازی کردن وسایلی توشو بهم نریزه.
تنها کیفی که با خیال راحت تمام پولها و کارتهاشو بهم میریزی و بارها گم کردی، کیف باباست.