غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

حمایت دایی ها

1394/3/5 1:13
289 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی اوقات قطار زندگی، مسیرش، به سمت سربالایی و سختی میره

اینجور مواقع اگـــر قرار باشه آدمــا تنهایی خودشونو بکشن بالا خیلی خیلی سخته، مخصوصاً اگه مسئولیت چند نفرو به عهده داشته باشـــن

الان، توی این دوره ی زمانی ، قطــار زندگی ما داره به سمت سربالایی میـــره

ناراحتی قلبی بابایی ، در راه بودنِ آبجیِ تو ، نیـــازهای عاطفی تو در سن دو سالگی و ...

همین مواقع هست که کمک های خالصانه و صادقانه ی اطرافیان واقعاً به درد میخوره و فشـــار رو یه مقــداری کمتر میکنه.

از جمعه تا یکشنبه شب ( سه روز ) بابایی باهامون نبود. دایی مهــدی بابایی رو برد تهران تا بابت مشکل ناراحتی قلبیش، به دکتـــرای مختلف نشون بده.

دایی عبّاس هم اومد سمنان پیش من و تو، هم تنها نباشیم و هم از تو مواظبت کنه.

تو هم مثل تمام بچّه ها و مخصوصاً دخترکوچولوها، به بابایی وابسته ای، گاهی سراغ بابایی رو میگرفتی

امّا دایی جون با صبــر و حوصله اینقدر برات وقت میزاشت و بهت رسیدگی میکرد که اصلا بخاطر بابایی لج نکردی.

تورو میبرد پارک و پا به پات می دوید و بازی میکرد.

موقع کار با لب تابش می رفتی رو پشتش می نشستی ولی دایی با حوصله بهت چیزی نمی گفت.

برات بستنی هایی می خرید که همه جا کثیف میشد و داد من در میومد و خودت لذّت میبردی.

نصف شب ها بیدار می شدی و دایی رو بیدار می کردی، بهش میگفتی دایی لالا دارم، بیام رو پات و ...

دایی کلّی وقت می زاشت تا دوباره بتونی بخوابی و خودش بی خواب و سردرد می شد.

دایی مهدی  بخاطر بابایی و دایی عباس بخاطر من و تو خیلی این سه روز سختی کشیدن« ازتون ممنونیم دایی جونا »

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامانش
11 خرداد 94 10:55