غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

بابایی رفت کربلا

1393/9/21 22:19
305 بازدید
اشتراک گذاری

غزلکم

تقریباً اوایل آذر ماه، یه روز بابایی اومد و گفت باهم بریم کربلا

من به دلایل موجه و خاصی که داشتم (که مهم ترینشون تو بودی) مخالفت کردم

امّا بابایی رو تشویق کردم تا عازم بشه

و خلاصه قسمت شد که بابایی به همراه عموعلی و زن عمو سمیرا عازم بشن

یکشنبه (شانزدهم آذر 93) بابایی عازم شد

چند ساعت قبل از رفتنش، کلّی نوحه خوند و دوتایی باهم سینه زدید

بعدش، تو هم به بابایی کمک کردی تا ساکشو ببنده

روسری منو پوشیده بودی و همین طوری وسایلو پرت میکردی توی ساک

به لطف کمک های تو کلاه بابایی جا موند.

خلاصه بعد از اینکه خودت، با دستای کوچیکت برای بابایی صدقه انداختی و از زیر قرآن ردش کردیم

به ترمینال رفتیم.

هوا خیلی خیلی سرد بود.

همه اومده بودند. اوّلش از دیدن همه مخصوصاً بچّه های عمه فاطمه ذوق کردی.

امّا ... به مرور که حس کردی قراره بابایی تنهایی بره بهونه گیری کردی.

در آخرین لحظات خودت هم داخل مینی بوس رفتی و بغل بابایی و عمو علی نشستی

قرار بود این ماشین تا تهران بره و کاروان اصلی از تهران حرکت کنه

و وقتی ماشین می خواست حرکت کنه، عمو محمد بغلت کرد و تورو آورد بیرون

خیلی گریه کردی و دلم بخاطر گریه هات ...

فقط با خودم می گفتم که حضرت رقیّه (س) در غم باباش چی کشید...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)