مهمونی کوچولوها(4)
هفته پیش مهمونی دوستانه کوچیکی داشتیم که تقریبا بعد از نه ماه تکرار شد.
اون روز عصر خونه ی خاله سمیرا و دخترکوچولوش سایدا دعوت بودیم.
عصر خوبی بود.
من و تو + ایلیا و خاله فاطمه باهم رفتیم.
وقتی رسیدیم جلوی در آپارتمان خاله سمیراشون، من و خاله فاطمه نذر صد تا صلوات کردیم که شماها عاقل باشید، باهم دعوا نکنید و عصر خوبی رو سپری کنیم.
واقعا هم همینطور شد. به لطف خدا همتون باهم خوب بودید.
تو دیرتر از بقیه، به جمع بچّه ها ملحق شدی، امّا وقتی هم که ملحق شدی با همشون کنار اومدی.
سایدا خیلی خیلی قشنگ شعر میخونه، داستان تعریف میکنه.
منظورشو کاملاً به مامانش میرسونه و خیلی خانم شده.
ایلیا کیفشو با خوش آورده بود، توی کیفش کلی اسباب بازی و وسیله بود.
ایلیا خیلی شیرین زبون شده و بابت همه چیز به مامانش نگاه میکنه و ابراز عقیده میکنه.
مثلاً تو ماشین به مامان میگفت: عمو پورنگه، منم دارم و ...
محمّد معین ماشالله هزار ماشالله خیلی پیشرفت کرده، هنوز هم فسقلیه امّا چون خیلی وقت بود ندیده بودیمش متوجّه تغییرات رشدش شدیم.
خاله زهره و خاله نفیسه هم بوند و کلی جمع رو گرم کرده بودند.
مادر بزرگ سایدا جون هم اومده بود، برامون دوتا ظرف ترشی آورده بود، فقط اومده بود تا مارو ببینه، خدا حفظش کنه که اینقدر با محبّته.
خلاصه اینکه نذر من و خاله فاطمه کارساز بود و عصر فوق العاده ای داشتیم.