غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

جشنی برای تولد سحرم

1396/5/1 8:11
1,285 بازدید
اشتراک گذاری

سحر نازنینم، 29 خرداد تاریخ اصلی تولدت بود و چون در ایّام ماه مبارک رمضان بود، چند روزی صبر کردم تا پس از پایان ماه رمضان برات جشن تولد بگیرم.

در خانواده ی بابایی ، به علت فوت شوهرعمه ی بابایی نتونستیم جشنی بگیریم.

و این طور بود که جشن بزرگ تولدت، در شب عیدسعید فطر، در فیروزکوه ، خونه ی باباجی برگزار شد.

جشن تولدت اینقدر با برنامه ریزی و حساب شده بود که از سه روز قبلش درگیر بودم.

به بادکنک آرایی دوستم سفارش تم خاصی به نام « فروزن» داده بودم تا برات بادکنکها، رومیزی و لیوان و بشقاب و .... تمام وسایلو از همون تم آماده کنه.

FROZEN اسم کارتن مورد علاقه تو  و آبجی غزل در این روزهای سال 1396 هست که دختر یخی به نام السا شخصیت اصلیشه. من هم به احترام علایق شما، از همین تم استفاده کردم.

کیکت هم frozen سفارش داده، به یک شیرینی پزی خونگی خیلی عالی.

این تصویر کیکیت هست که شب قبل از تولدت آماده شده بود :

کیکیت رو داخل یخچال خونه خودمون گذاشتم، همون شب وقتی دایی عباس و زن دایی نجمه میرفتن فیروزکوه تمام وسایل، بادکنک آرایی ها، کیک و .... رو باخودشون بردن فیروزکوه تا فرداش شما رو سورپرایز کنن.

خودم هم ازت عکس گرفتم و بنری با همین تم،برای تزیینات تولدت آماده کردم.

تمام کارهامو مرتب انجام داده بودم، شبها بعد از افطار دنبال کارها بودم، حتی کادوی تولدت... همه چی آماده بود و من خیلی ذوق داشتم تا برای سحر کوچولوی شیرینم، تولد بگیرم.

صبح روز عید به سمت فیروزکوه حرکت کردیم، عصر روز عید دایی مهدی و بابایی شما بچه هارو بردن بیرون دور بزنن تا ما خونه رو تزیین کنیم.

با کمک خاله زهرا و خاله منیژه، دایی عباس و زن دایی نجمه خونه رو تزیین کردیم.

بعد ما زنگ زدیم به دایی مهدی که شمارو بیاره خونه، وقتی رسیدی خونه ی عزیزشون اینقدر ذوق کردی که در قالب کلمه و جمله نمی تونم توصیف کنم.

از شدت خوشحالی فقط دست میزدی و میدویدی و میرقصیدی ...

خلاصه کمی آروم که شدی، هم تو و هم غزل رو برم تو اتاق و لباس مورچه ای خیلی قشنگی که خاله منیژه براتون دوخته بود، تنتون کردم و موهاتونم شونه و آماده...

دایی مهدی برای شما بچه ها آهنگ شاد گذاشت و شماها کلی رقصیدین و شادی کردین...

بعد از اینکه حدود یک ساعتی فقط شادی کردید و دست و جیغ و خنده و .... مثل هر سال با بابایی کیک رو آوردید داخل خونه و با کمک بچه ها شمع هارو فوت کردین و بردین کیک و بعدشم کادوهای تولد که بابایی خیلی هیجان انگیز و بانشاط اعلام میکرد ...

                         فاطمه جون، مبینا و رومینا، غزل و سحر

بچه های گلی که مراسم جشن تولد رو کلی شاد کرده بودند.

و مهمونای عزیز تولد که با حضورشون همه خوشحال شدیم.

و این هم سحر کوچولوی نازنینم که فقط حواسش به ناخنک زدن به کیک بود.

چقدر که اینجوری بهت میچسبید.

و همه از دیدن این صحنه لذّت میبردن.

اینکه با انگشتای شیرین خودت، کیک تولدتو میخوردی.

بعد از اتمام عکسهای تولد، تازه جذاب ترین برنامه شروع شد، بابایی برات کلی وسایل آتیش بازی خریده بود، همه رو باخودش به حیاط برد، و بابایی و دایی مهدی و آقامرتضی(بابای رومینا) وسایل آتیش بازی رو روشن میکردن و شما بچه ها همه هیجان زده بودید و کیف میکردید.

خیلی بهتون خوش گذشت.

دایی عباس فیلم میگرفت و لحظات قشنگ آتیش بازی رو براتون ثبت کرد.

و بعدش هم شام خوشمزه ی عزیز بود که به همه خیلی چسبید.

و به این ترتیب یک شب خاص و قشنگ تموم شد.

سحرم، هزار بار دیگه: تولدت مبارک مامانی

 

 

 

 

***         ***         ***          ***        ***

از شگفتیهای این تولد این بود که :

- شب عیدفطر بود و همه ی اعضای خانواده باباجی دور هم جمع بودند.

- نزدیک به تولد فاطمه جون بود، و همزمان فاطمه جون هم کلی کادوی تولد جمع کرد.

- بعد از تولد شما 5 تا دخمل ناز، کلی با کادوها بازی کردین.

- طبق معمول هر سال، خاص ترین کادوی تولد رو باباجی براتون گرفته بود، یک میز و دوتا صندلی کوچولوی کودک

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان بردیا و بهراد
4 مرداد 96 10:47
سلام.وبلاگ زیبایی دارید.به ماهم سر بزنید.خوشحال میشیم