غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

نذری خونه آقاجون

غزل و سحر عزیزم هر سال به مناسبت شهادت امام حسن(ع) آقاجون نذری میده و همه ی ما خونشون جمع میشیم. سال گذشته چون سحر کوچولو شش ماهه بود، خونه عزیز و باباجی پیش زن دایی نجمه و فاطمه جون موند و نذری خونه ی آقاجون حضور نداشت. امّا امسال اوّلین سالیه که سحر در این نذری سالیانه حضور داره. توی خونه ی آقاجون و توی هال، بابایی با دخملش سحر و متین بازی میکرد. و همه ی ماها حتّی غزل جون مشغول کشیدن نذریها بودیم. غزل جون سیب زمینی های قیمه رو میذاشت. در آخر ، زن عمو سمیرا به سحر هم یه کف گیر داد تا در ثواب این حرکت سهیم باشه. سحر جونم قبـــول باشه اوّلین حضورت. غزل جونم قبول باشه کمکهات. ...
19 آذر 1395

مهمونی با همکارای بابایی

غزل و سحرم یک شب، تمام همکاران بابایی در یک شعبه، باهم مهمانی خانوادگی برگزار کردند. نزدیک ده تا خانواده دور هم بودیم، توی یک رستوران دنج و قشنگ فقط یک خانواده یک پسر کوچولو داشتن و شما دوتا فسقلیای من همبازی همسن خودتون نداشتند. آخ که چقدر جای دوستاتون ایلیا و داداشش و مامانش رو خالی حس کردم تا حسابی باهاتون بازی کنن... اون شب بابایی زیاد ننشست و شش دنگ حواسش به سحر کوچولوی وروجک و کنجکاو بود. امّا غزل خانم تا آخر نشست و غذاشو خورد و خیلی خانم بود. این هم عکسای اون شب: سحر جونم، وسط میز غذای همکارای بابایی مشغول بازی با نی ها سحر و همبازیش غزل گلم کنار آبجی سحر ...
29 آبان 1395

شب تاسوعا(عموی خوبیها)

غزل و سحر عزیزم امسال از پنجم تا نهم محرم تا صبح روز تاسوعا، خاله منیژه مهمون ما بود. شب تاسوعا بخاطر کسالت خاله مراسم خاصی نرفتیم. فقط مقداری نذری آماده کردیم، خاله خونه موند، من و شمادوتا گل دخترا بردیم به همسایه ها دادیم. اون شب خیلی با تلویزیون حال و هوای خاص و آرزوی زیارت حرم حضرت ابالفضل داشتیم. داشتم باخودم فکر میکرم که بخاطر عشق و علاقه ی ما ایرانیا به برادر باوفای امام حسین(ع)، حضرت ابالفضل، و مقــــــام والای عموی بچّه های امام حسین(ع) همه ی ماها در وجود ناخوداگاهمون علاقه ی خاصی به عموهامون داریم. علاقه ی من به تنهـــا عموی خودم علاقه ی بابایی به تنهــا عموی مرحومش و حالا علاقه ی غزل و سحر به عموهای خودش...
29 آبان 1395

شام غریبان

سحر و غزل عزیزم، شب شام غریبان امام حسین(ع) در مهرماه سال95 خانواده ی چهارنفره ی ما عازم امامزاده یحیی شدیم. اونجا دوست غزل مهرساجون و مامانشو دیدیم. پدر مهرسا و بابایی شما، براتون شمع آماده کردند تا دنبال دسته ی عزاداری حرکت کنیم. چند قدمی نرفتیم که بخاطر ازدحام جمعیت، یه جایی کنارگوشه ها ایستادیم. کمی با شمع بازی کردید و از هم خداحافظی کردیم. که چند قدم جلوتر عموعلی و زن عمو سمیرارو دیدیم. دیگه شما دوتا وروجکا با عمو و بابایی نشستید روی زمین و کلی با این شمع ها بازی کردید.   ...
27 آبان 1395

خاطرات جامانده ی تابستانی

  سحر جونم بعد از یک حمام تابستانی و مدل موی سرگرمی مامان فیروزکوه- پرپر کردن گلها توسّط سحر وقتی سحر عینک بابایی رو برای چندثانیه میزنه فیروزکوه- شیشه ی میزعسلی رو برداشتیم تا نشکونی حالا باخیال راحت رفتی توش گیر کردی یک بعدازظهر که سحر اصرار داره آبجی غزل بیدار بشه و باهاش بازی کنه ظرف میوه ی غزل مجموعه میوه های تابستونی تا راحت میوه بخوره نمایشگاه نقاشی دوستم، خاله زینب نماشگاه نقاشی دوستم، غزل جون که مشغول پذیرایی از خودشه سحر جون که مایله رو صندلی بشینه     ...
21 مهر 1395

غذاخوردن سحرم

سحر جونم، یکی از تمایلات تو استقلال در هر کاریه مخصوصا غذا خوردن دلت میخواد با انگشتان کوچیک خودت غذا بخوری منتها ما صبور نیستیم، از ترس اینکه سیرنشی، اصرار داریم خودمون بهت غذا بدیم. وقتی هم غذاهایی مثل ماکارونی رو جلوت میزاریم، با لذّت تمام از هر روشی که دوست داری میخوری و بعد ما سرتاپای خودتو و زیرسفره ای رو میشوریم. مامان فدای غذاخوردنت بشه ...
21 مهر 1395

یک روز تابستانی

یه روز صبح، اواخر شهریور  95 من و سحر و غزل رفتیم خونه ی آقاجون تا با متین بازی کنیم. اون روز علی رغم گرمای هوا، شما سه تا خیلی خیلی باهم بازی کردید و روز خوبی رو تا ظهر پشت سر گذاشتید. غزل و متین خیلی قشنگ و دوستانه باهم بازی میکنن. سحر هم مثل یه فسقلی وروجک دوروبرشون میچرخید. موقع نمازظهر اومدیم خونه تا شمادوتا  گل دخملا بخوابید. ...
21 مهر 1395

دهه ی اوّل محـــــرم

شب دوم - امامزاده یحیی(ع) شب دوم- امامزاده یحیی (ع) ظهر تاسوعا- در راه خونه ی خاله ایران ( خاله ی بابایی) سارافون های لی یک شکل که زن دایی نجمه براتون پارچه اش رو گرفته و خاله منیژه براتون دوخته شب عاشورا - نزدیک امامزاده یحیی   ...
21 مهر 1395

جشن تولّد عزیزِآقاجون

اول مهر، روز تولّد عزیزِ آقاجونه. تاریخ تولّدی که فراموش نمیشه. و با هماهنگی زن عموحمیده، شب اوّل مهر همگی باهم خونه ی آقاجون جمع شدیم تا عزیز رو خوشحال کنیم. البتّه شما بچّه ها هم خیلی بهتون خوش گذشت و با دورهم بودن کلّی روحیه تون عوض شد. اوّلش همگی رفتیم حیاط، بچه ها و عموها فشفشه به دشت عزیزو ذوق زده کردند بعدش یه شام بسیار لذیذ بازحمت زن عمو سمیرا و عموعلی و در پایان تولد هم کیک و کادو خلاصه که شب خوبی بود برای همه عزیز جون، ایشالله همیشه تنت سالم باشه و سایه ات بالاسر همه مون دوستت داریم عزیــز جــون   موقع جشن تولّد صحنه های قشنگی شکار کردیم، قهر نرجس جون و اینکه غزل و نرجس تو اتاق دوتایی ک...
21 مهر 1395