غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

اوج فداکاری

همیشه یادمه بابابزرگ خدابیامرزم میگفت: بچّه بادومه، نوه مغز بادومه. و خودش برامون توضیح میداد که نوه، از بچّه هم شیرین تر و دوست داشتنی تره. و این موضوع برای شما دوتا دختر گلم  و پدربزرگ ها و مادربزرگهاتون هم صدق میکنه. عزیز و باباجی با تمام وجود، برای شما دوتا وقت می زارن، برای نگهداریتون، برای شادکردنتون، برای محافظت از جسم و روان شما و ... باباجی غیرممکنه که وقتی از نماز برمیگره خونه، چیزی دستش نباشه. و اون چیز قطعاً یه نوع خوراکی هست برای شما دوتا وروجکا از جمله: دنت، بستنی، ژله، شیرکاکائو و و و ... هر بار یه چیزی اینقدر باهاش حرف زدیم، تازه راضی شده، خوراکیهاتونو انباری توی حیاط قایم میکنه، تا شما ناهارتونو ...
2 بهمن 1395

غزل و سحر ( خواهر و دوست)

تیپ اسلامی با کمک مامانی با لباسهای خیلی قشنگ که زن عمو سیمرا براتون گرفته گاهی موقع غذا خوردن، سحر میشینه بغل آبجی غزل مهربون و وقتی غزل سرشو میزاره رو پای  آبجی سحر و دوتایی از کار خودشون خنده شون میگیره ...
2 بهمن 1395

واکسن هیجده ماهگی سحرم= تولّد غزلم

سحر نازنینم، زمان واکسن هیجده ماهگیت فرا رسیده بود، 29 دی ماه ، و مرکز بهداشت برای تاریخ 30 دی به ما نوبت داد. یعنی شب یلدا صبح روز سی ام دی ماه، دایی عباس و عزیز باهم تورو به درمانگاه شهید مطلبی بردندو واکسن هیجده ماهگیتو زدی. بسیار بی تاب و بی قرار بودی. و همون شب ، شب یلدا بود. ما برای شادی دل شما دوتا خواهرای دوست داشتنی، یه تولّد خیلی کوچولوی شش نفره با حضور « خانواده ی چهار نفری خودمون و عزیز و باباجی« خونه ی باباجی گرفتیم. قبل از تولّد دایی عبّاس هم بود و چندتا عکس با شما گرفت و رفت مهمونی . بابایی و باباجی به شیرینی سرا رفتند و تمام وسایلی که به ذهنشون میرسید گرفتن. ( شمع، بادکنک، ریسه، بخاطر شب یلدا ...
2 بهمن 1395

دلاااااااام

سحرم دخمل کوچیک و شیرینم نزدیک بیست روزه تو به همه سلام میکنی البته باید رو فاز باشی یعنی حسشو داشته باشی سلام کردنت فوق العاده شیرینه یه چیزی تومایه های : دلااااام     یا نلااااام      یا    اَلااااام   ...
17 دی 1395

طوطی زیبا و خوش سخنم

سحر نازنینم، دختر گلم حدود چند ماهه که به زبون اومدی و خیلی خیلی قشنگ و شیرین برامون « کلمه » میگی. دقیقاً یادم نیست، فکر میکنم از سیزده شروع به صحبت کردی. غزل ، بابایی، برنامه های کودکانه ی تلویزیون و سی دی  و در مرحله آخر من نقش زیادی در صحبت کردنت داشتیم. بویژه غزل که دائم با زبان کودکانه و شیرینش باهات حرف میزد. آغاز صحبت کردنت مثل همه ی بچّه ها از کلمه ی « بابا» بود. و در پی علاقه عجیب با باباجی ، کلمه بعدیت « باباجی» بود. حالا مثل طوطی حرف ها و کلماتی که اطرافیان بهت میگن تکرار میکنی. البتّه باید روی فاز باشی و میلت بشه تا برامون حرف بزنی. لیست بعضی از کلمه های مع...
27 آذر 1395

هــــم پای تو

سحرم سحر عزیزم، دختر خوب مامان از وقتی که راه افتادی، تعادل نداشتی، با دقّت زیاد متوجه شدم که به مقدار خیلی کمی پاهای کوچولوی نازت به سمت داخل هستند. من و بابایی بردیمت پیش ارتوپد معروف و ماهر این دهه( دکتر آهنگر) نظر آقای دکتر این بود بهتره مدّتی کفش طبّی مخصوص بپوشی و کفش های تورو مهندس چگینی با بررسی دقیق پاهات، برات ساخت. و این شد که این کفش ها شدن هم پای تو     و تو هم خیلی زود  با کفشهات  دوست شدی. اوایل گریه میکردی و نمیخواستی بپوشی امّا به مرور عادت کردی. گاهی برای استراحت و تنوع بهت یه استراحتی میدیم و بعد دوباره پات میکنیم. شب ها موقع خواب از پات در میاریم. الان که حدود دو ماه میگذره، ...
27 آذر 1395

کربلایی دخترخاله فاطمه

غزل و سحرم مهر ماه سال 95 دخترخاله فاطمه با خاله زهرا و عمو حسن به کربلا رفت. وقتی از کربلا برگشت ما به فیروزکوه و به دیدنش رفتیم. شماها خیلی ذوق داشتین. مخصوصا که مثل هم لباس پوشیده بودین: ...
19 آذر 1395

پـــــدر و دخملا

سحر نازنینم و غزل عزیزم بابایی معمولاً از صبح تا شب بانکه وقتی هم میاد خسته اما واقعاً برای شما وقت میزاره وقتی بابایی با شما دوتا بازی میکنه واقعاً دیدن داره سبک بازی بابایی با شما متفاوته خیلی خنده دار، با حوصله، با آرامش و واقعاً هیچ چیزی نمیتونه باعث بشه بازیشو باشما نیمه کاره رها کنه اگه هزار بار صداش کنم، موبایلش زنگ بزنه و ... بازهم به سختی از بازی با شما دل میکنه مثلاً اینجا تمام گیره موهارو روی سر سحر چسبونده و تا آبجی ها میخندین وقتی بابا تازه از بانک میرسه خونه از بغلش پایین نمیایید سحر روی کول غزل وقتی سه تایی کنج های خونه رو جاروبرقی می کشید تا تمیز بشه   ...
19 آذر 1395

چند عکس و چند خاطره

سحر جونم در مهمونی دوره ای فامیلی خونه ی دخترعموسمیرا غزل جونم با محدّثه در کلاس زبان به ترتیب: سنا- حلما- غزل- محمدطاها (خونه ی عمه لیلا) حیاط عزیزو باباجی- ماشین خاله منیژه- بازی با نوجوونهای فامیل حیاط باباجی - بازی با نوجوونها در ماشین خاله منیژه- مهدیه محدثه فاطمه غزل و سحر تاب بازی خواهرانه در پارک نزدیک خونمون(یک روز گرم پاییزی) خونه ی عزیز و باباجی در سمنان- محل دائمی تردد: بازی روی اپن خونه ی خانم حافظی- تنها جایی که اصلا گیره هاتونو در نمیارید و موهاتون خیلی مرتبه وقتی باباجی میاد خونمون، دوتا خواهرا عاشقانه کنارش میشینید. عشق خواهرانه لباس قشنگی ک...
19 آذر 1395