غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

دو سال شیرین گذشت

سحــــــــــرم تاج ســـــرم دردانه و ته ته قاری مامان نازنین و شیرین زبونم دو سال شیرین میگذرد از آمدن زیبای تو به محفل خانوادگی ما و این تو بودی که با آمدنت محفل ما را گرمتر از گذشته کردی سحرهای شیرین ماه مبارک رمضان، فقط با خاطرات شیرین و قشنگ تولّد زیبای تو در سحرگاه دومین روز ماه مبارک برایمان شیرین و دلچسب و ماندگار شده تمام دارایی من قلبی که در سینه دارم و آن هم به عشق شما می تپد امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . تولدت مبارک سحر نازنینم ...
29 خرداد 1396

دوستی سحر و غزل با طبیعت

دوستــــی با طبیعـــــت و اما سیزده به در سال 1396 هم خیلی شاد و پرتحرک و عالی گذشت. صبح از ساعت ده و سی دقیقه با عزیز و باباجی و دایی مهدی و دایی و عباس و خانواده ی صادق دایی عازم شهمیرزاد شدیم. سبزه رو روی ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. البته دایی مهدی و صادق دایی  و پسردایی صبح رفته بودند و جای خوبی رو برامون آماده کردند و آتیش و چایی زغالی رو فراهم کردند تا شما کوچولوها بیدار شید و ماهم به اونا بپیوندیم. وقتی که رسیدیم، تقریبا یک ساعتی سحر جون و غزل جون مات و مبهوت و هاج و واج بودند. گاهی گریه میکردید، داد میزدید، لج میکردید اما دیگه آروم آروم تموم شد و شارژ شدید چون شما دوتا دخمل کوچولوی من هنوز خووووب ...
13 فروردين 1396

مهمونی های نوروز 1396

سحر کوچولوی نازم، غزل خانوم گلم مهمونی هایی که در ایّام عید میرفتیم، معمولاً به شما خوش میگذشت از بعضی از مهمونی ها عکس هایی براتون دارم و از بعضی از مهمونی ها عکسی ندارم (یا دوربینمو جا میزاشتم، یا شرایط مهمونی طوری بود که برای عکس گرفتن راحت نبودم ) خلاصه تا امروز چندتا عکس و خاطره ای از مهمونی ها براتون گرفتم مهمونی خونه ی ایلیا و محمدمهدی(داداشای گل) جایی که حسابی با اسباب بازیها بازی کردید و کلی بهتون خوش گذشت: وقتی محمدمهدی وارد اتاق شد، غزل و سحر با ذوق علاقه شروع کردن به بوسیدن و ناز کردنش: مهمونی خونه ی عمــــــوعلـــــی شبی که برای عید دینی خونه ی عموعلی رفتیم، شام هم موندیم، و به شما ...
8 فروردين 1396

در حاشیه ی نوروز1396

نوروز 96 با ذوفق و شوق کنار مهمونا عکس میگرفتم ازتون... گاهی یادم میرفت و گاهی که یادم بود، حتما از شما و مهمونا عکس یادگاری میگرفتم. این عکسها برای شما گل دخترا و مهمونا هستن: گل دخترا و عموعلی گل دخترا و نرجس و محمدصادق گل دخترا و امیرعلی و امیرمهدی این عکسو نرجس از شما انداخته این عکس هم غزل از نرجس گرفته ***        ***        ***           ***          ***           *** این عکس ...
8 فروردين 1396

نـــــــوروز 1396

دخترای گلم، غزل نازنینم، سحر نازنینم امسال پنجمین نوروز زندگی غزلم     و   دوّمین نوروز زندگی سحـــــرم  هست. تمام تلاشم را کردم برای اینکه آغاز سال نو ، براتون خاطره بشه و شما هم طعم شیرین سفره های هفت سین و ماهی های قرمز و حاجی فیروز و ... در کودکیتون به خوبی نقش ببنده از دوروز قبل از سال نو ، من و بابایی در تهیه و تدارک وسایل لازم برای چیدن یه سفره هفت سین جذّاب برای شما بودیم. و یه عاااالمه گلهای رنگارنگ و بهاری تا دلتون شاد بشه. بابایی با سلیقه ی خوب خودش، چندتا ظرف سرامیکی با طرح « فرشته کوچولو» و تنگ ماهی براتون انتخاب کرد. و من و غزل نازنینم، وسایل و دکور سفره رو چید...
6 فروردين 1396

خداحافظــــی با شیشه شیر

سحر نازنینم، دختر کوچولوی مامانی نزدیک تولدحضرت فاطمه(س) با نذر حضرت فاطمه بعد نه ماه شیرمادر و یک سال شیر خشک در 28 اسفند 95 (تقریبا 21 ماهگیت) خوردن شییشه شیر را تموم کردی و برای همیشه شیشه شیر رو بوسیدی و کنار گذاشتی. البته به لطفا خدا، و کمک های زیاد بابایی، خوابیدن بابایی پیش تو و ... پر کردن یخچال و کابینت از تنقّلات های رنگارنگ بردنت به تفریح و دیدو بازدید متنوع عید و ... خیلی راحت تونستی با این موضوع کنار بیایی. در طول مدتی که شیرخشک میخوردی تقریبا 10 الی 15 تا شیشه های رنگارنگ برات تهیه کرده بودیم که بعضیا خونه ی عزیز و باباجی، خونه ی آقاجون و بیشترش هم خونه ی خودمون بود. بعد از شیشه و شیرخشک، تمام شیشه ها...
6 فروردين 1396

مروری بر خاطرات گذشته2

حضور غزل در جشن انقلاب مدرسه مادر بین شاگردام حضور غزل و و سحر در راهپیمایی زمستان های سرد و ماشین بازی شما کوچولوها در مراکز خرید نماز خوندن سحر کوچولو غزل جون بعد از حمام سحر جون بعد از حمام   خرگوش های نازنین من   ...
6 فروردين 1396

عقد دخترعموسارا

غزل و سحر نازنینم ماه بهمن جشن عقد دخترعمو سارا بود و با وجود سرمای شدید هوا، برای شما، مخصوصاً سحر کوچولو این جشن خیلی جذّاب و هیجان انگیز بود. شاید بخاطر اینکه بعد از تولد سحر کوچولو در جشن های کمی شرکت کرده بود. خیلی خوشحال بودی دخترم کیک خوردنت غذا خوردنت دست زدنت شادی کردنت بدوبدو کردنت و .... همه نشان از شادی و خوشحالیت داشت   و این هم سحر و غزل در جمع بچه های حاضر در مجلس   « دخترعموسارا، الهی خوش بخت بشی» ...
6 فروردين 1396

مروری بر خاطرات

غزل و سحر عزیزم گاهی پیش میاد که اینقدر دغدغه هام زیاد میشه که وقت نمیکنم براتون بنویسم، امّا عکساتونو براتون نگه میدارم. تقریبا دوماهی میشه که به وبلاگتون سر نزدم. شادم بعضی خاطراتو با تاخیر به مرور که یادم بیاد بنویسم. عکس های زیر خاطراتی هست که براتون ثبت کردم: * زمستون وقتی فاطمه دو سه روز مهمون ما بود، باهم خیلی به گردش رفتیم و بهتون خوش گذشت: * تصویر زیر برای شبی از پاییزه که تولد زن عمو حمیده بود: * تصویر زیر برای زمانهایی هست که شما با بچه های عمه فاطمه یا متین حسابی بهتون خوش میگذشت: الان توی این تصویر سحر و متین کلاه های همدیگه رو جا به جا گذاشتن * و ...
5 فروردين 1396